دو سال روشني نديدم. به لباسهايم که دست ميزدم پودر ميشد و ميريخت. دو روز غذا ميدادند و يک هفته غذا نميدادند. خاک ميخورديم، اگر گياهي پيدا ميکرديم ميخورديم و وقتهايي هم پيش آمد که…» سکوت ميکند. کلام در زبانش نميچرخد که بگويد از گرسنگي حتی چه چیزهایی خورده است …
٧٣٠ روز در سياهي گذشت. در چالهاي زير زمين. عميق. بيهوا. بينور، بيخوراک. بايد ساعتها و دقيقهها و ثانيههايي که «رفيق» در سياهي اسير طالبان بوده را بشمريم. اما چه کسي ميتواند لحظههاي ٧٣٠ روز اسيري و نديدن روز را تصور کند و چوب خط بکشد برايشان جز رفيق که هنوز بعد از بيست و چندسال زخمهاي کاري بر روي تنش مانده و هنوز وقتي شلوارش را بالا ميزند تا جاي ترکش روي پاهايش را نشان دهد، دستان درشت و مردانهاش ميلرزند. چشمهايش هم انگار با نور آفتاب اخت نگرفتهاند. آخر اين چشمها دوسال تمام رنگ نور را نديدهاند و بعد از اين همه سال هنوز خودشان را جلوي آفتاب جمعوجور ميکنند.اين داستان واقعي است و رفيق ۲۰ سال، هر روز و هر روز تعريفش کرده.
از جايي که ما در پروان بوديم ١٥کيلومتر فاصله بود تا کابل. کابل را هم گرفته بودند. زبر و زرنگ بودم. سنگ را جابهجا ميکردم. ميخواستيم ولايتمان را نجات دهيم. رفيق و چند نفر ديگر نزديک باميان اسير شدند. اسارتي که ٧٣٠ روز طول کشيد.صدايش عوض ميشود به اينجا که ميرسد. به دره باميان با آن همه زيبايياش که دره اسارتش شد. آنها را بردند به دره سعيدان
زنداني در دل کوه شدند. زنداني زير زمين. عميق. بيهوا. بينور، بيخوراک. در چوبي ورودي زندان که بازميشد بايد خميده واردش ميشدند. بعد اتاقي ٢٠متري بود که نميشد در آن ايستاد. نه پنجرهاي بود، نه نوري. فقط يک دريچه به اندازه لوله بخاري بود که نوبتي ميرفتند کنارش و هوا ميگرفتند. ٥٠ مرد اسير آن ٢٠ متر بودند.
در آن دخمه که کبريت روشن نميشد، چون هوا نداشت. فقط يک هواکش داشت به اندازه لوله بخاري. «بعضي شبها که شيفت يک آدمي بود که دلش ميسوخت قايمکي ما را بيرون ميآورد تا دست و روي خودمان را بشوريم. دست به موها ميکشيدم پر از شپش بود. چه بگويم آخر.
زمين آنقدر نم داشت که اگر ميکندند به آب ميرسيدند و دستوپايشان از اينهمه نم و رطوبت ورم کرده بود. آنها روزهاي بسياري زمين را کندند تا به نور برسند، اما همهاش سياهي بود و سنگ. آنها زير کوهي اسير بودند که راهي به بيرون نداشت. راههاي رسيدن به دره سعيدان را هم طالبان بسته بودند. پل را خراب کرده و ماشين آتش زده بودند تا راه بسته شود.
خانوادهاش ميدانستند اسير شده. ٦ برادر و مادر و پدر پيرش که نه توان آزاد کردنش را داشتند و نه توان دوري و ديدن اسارت. براي همين هم دايياش که درس خوانده بود برای طالب ها نامه نوشت و خود را پدر رفیق معرفی کرد و خواست او را آزاد کنند !
آنها به من 40 روز مرخصی دادند … رفتم حمام. رفتم آرايشگاه. نذاشتند ريشم را بزنم. ريشم خيلي بلند شده بود. گفتم با چند نفر ديگر ميروم به پنجشير که در دست جبهه متحد عليه طالبان بود و از آنجا اطلاعات برايتان ميآورم. قبول کردند. قدم به پنجشير که گذاشتم مثل گذشتن از مرز بود. کارت طالبان را پاره کردم.» رفيق از مرز گذشت. اما اين تنها مرز زندگياش نبود که بايد از آن ميگذشت. او بار بعدي از مرز ايران گذشت و پناهنده کشور همسايه شد
مسافران هميشگي خاک ايران شدند. همان زمان چند مصاحبه از آنها شد تا کارت اقامت بگيرند. خودش هم کارگر کوره آجرپزي شد. رفيق آتش و خاک. بعد هم عمه و شوهرعمه و شمين به ايران آمدند. دخترعمهاي که همسر رفيق شد. يارش.
رفيق بعد از بيستسال دوري از وطن و پناه گرفتن در ايران، نام افغانستان که ميآيد چشمانش ميدرخشد. بيستسال است که خاکش را نديده. پروان و دره پنجشير را. فقط سهسال قبل که پدرزنش فوت شد، سه ماهي به پنجشير رفت تا زمينهاي کشاورزي به جا مانده را رتق و فتق کند و بعد هم برگشت اما اخبار افغانستان را به خوبي دنبال ميکند اينکه کدام ولايات امن است و کجاها در دست دولت.
منبع : روزنامه شهروند