زندگی همیشه برای من دو بخش داشت؛ زمانی که با خانوادهام میگذرد و زمانی که با دوستان میگذشت که البته دوستان را بیشتر دوست داشتم.

22 سال بیشتر نداشتم که خانوادهام حرف ازدواج با اکرم دوست یکی از دوستان خانوادگی مان را پیش کشیدند. پدرم میگفت مجرد ماندن جوان کراهت دارد. من مانند همیشه با یک چشم ساده موضوع را ختم کردم. نمیدانم چرا آنروزها اصلا برای ازدواج مقاومت نکردم ! شاید یک هیجان جدید در زندگیم میخواستم ! اکرم را زمانی دیدم که همه چیز بریده و دوخته شده بود. من فقط باید ازدواج میکردم. مخالفتی نداشتم، کلا هر گونه ابراز عقیده در مورد زندگی برایم حکم آب در هاون کوبیدن داشت. ازدواج کردم، اما بیشتر خودم را ناراحت میدیدم تا خوشحال.
اکرم دختر بدی نبود، خوشگل بود و تصحیل کرده ، اما چون ما عاشق هم نبودیم و خانواده هایمان ما را برای هم انتخاب کرده بودند زیاد بود و نبودش برای من فرقی نمیکرد. او آن دختری نبود که بخواهم برای دیدنش لحظهشماری کنم و به عشق وقت گذراندن با او به خانه بیایم. حتی خیلی اوقات حضورش اذیتم میکرد. سعی میکردم بیشتر وقتم را با دوستانم و کار کردن بگذرانم و شبها دیروقت به خانه بروم.
اکرم هم مانند هر زنی دوست داشت با شوهرش خوش باشد، اما بیمیلی من او را هم ناراحت میکرد. هیچ وقت اعتراض نکرد و همین موضوع باعث شد فکر کنم او هم مثل من به زور ازدواج کرده است. بعدها فهمیدم غرورش آنقدر زیاد بوده که به خودش حتی اجازه ابراز ناراحتی نمیداد. روابط ما روز به روز سردتر میشد. اکرم ادامه تحصیل برای مقطع بالاتر را شروع کرد و سرکار رفت. سر خودش را با هر چیزی گرم میکرد تا کمتر پیش من باشد و من هم از این موضوع راضی بودم.
پنج سال از زندگی سرد ما میگذشت بدون اینکه بخاطر خانواده هایمان هیچکدام حرف از جدایی و طلاق بزنیم تا اینکه با دختری بنام پریسا آشنا شدم. یک روز به مغازهام آمد و با خنده و شوخی پارچههای مختلف خرید. نمیدانم چه شد که آن روز حس کردم پریسا همان دختری هست شاید اگر زنم بود با خیلی خوشبخت بودم ! پریسا همان زنی بود که همیشه آرزویش را داشتم. زنی زیبا که تیپش مدرن باشد و همیشه خوشخنده و شاد با همه برخورد کند.
از او اجازه خواستم تا بیشتر با او آشنا شوم و او قبول کرد. هر چه بیشتر او را میشناختم، علاقهام را بیشتر به طرف خودش جلب میکرد. در تمام مدت آشنایی با پریسا ناخواسته او را با اکرم مقایسه میکردم. از لحاظ چهره هردو در یک سطح بودند، اما اخلاقشان بسیار متفاوت بود. اکرم یک خانم تحصیلکرده بود که سعی میکرد همه کارها را از روی اصول انجام دهد و در کارش بسیار موفق بود، اما پریسا با وجود اینکه سه سال از من بزرگتر بود باز هم مانند دختران نوجوان رفتار میکرد و همه چیز را به شوخی میگرفت.
او یک بار در 21 سالگی ازدواج کرده بود اما به دلیل اعتیاد شوهرش از او جدا شده بود، از آن زمان به بعد هم تنها زندگی میکرد.
رابطه ام با پریسا بسیار عمیق شده بود و همین باعث شده بود از حضور اکرم متنفر باشم. دیگر حتی نمیتوانستم در خانه تحملش کنم. بیدلیل به او بیاحترامی میکردم. از نگاههای مغرورش متنفر شده بودم. اکرم همیشه من را از بالا نگاه میکرد انگار که به یک آدم احمق نگاه میکند. من هم دیگر توان تحمل این زندگی مسخره را نداشتم، میخواستم کاری کنم که خودش حرف از جدایی بزند، اما او از من زرنگتر بود و حرفی از طلاق نمیزد.
هر دوی ما به خاطر خانوادههایمان نمیتوانستیم حتی کلمه طلاق را به زبان بیاوریم. حتی با هم حرف هم نمیزدیم، اما هم خانه بودیم و حتی رابطه جنسی هم زیاد برقرار نمیکردیم !
از طرفی هم پریسا به من فشار میآورد تا اکرم را طلاق بدهم و با هم ازدواج کنیم. در شرایط بدی بودم و نمیدانستم چه کنم. پریسا را با تمام وجود دوست داشتم و به همین دلیل تصمیم گرفتم با اکرم صحبت کنم تا اجازه دهد پریسا را عقد کنم.
از مغازه به خانه میرفتم و در فکر بودم که چطور موضوع را با اکرم مطرح کنم. او را دوست نداشتم، اما میدانستم این موضوع او را خرد میکند. دلم نمیخواست تحقیر شود. تمام فکر و ذکرم پی صحبت با اکرم بود که ماشینم با یک چیزی برخورد کرد. شوکه شدم ، به خودم آمدم و از ماشین پیاده شدم. من با یک نفر تصادف کرده بودم.
پیرمرد را به بیمارستان رساندم. دعا میکردم که نمرده باشد. دعاهایم مستجاب شد. او نمرده بود، اما در کما بود. خانواده پیر مرد از من شکایت کردند.
با وثیقه آزاد شدم، اما پایم گیر بود. دعا میکردم تا پیرمرد نمیرد، اما این بار دعایم مستجاب نشد. پیرمرد مرد و من ناخواسته درگیر پرونده تصادف و قتل غیر عمد شدم. از زمانی که موضوع را به پریسا گفتم و از او کمک خواستم هیچ خبری از او نشد. دیگر تلفنهایم را هم جواب نمیداد. به او گفتم بیا با هم این موضوع را حل میکنیم و بعد از تمام این مشکلات باهم ازدواج میکنیم ، اما او گویا حوصله درد سرنداشت و بعدش گم و گور شد.
کسی که خودش را به آب و آتش زد تا پول دیه را جور کند اکرم بود. همان زنی که ازش متنفر بودم و مدام تحقیرش میکردم. او دلگرمم میکرد و سعی میکرد شرایط روحیام را درک کند. زنی که روزی منفورترین فرد زندگیام بود، حالا شده بود قوت قلبم. اکرم هرجور شده به کمک خانوادهام پول دیه را جور کرد. از آن به بعد تمام زندگیام را وقفش کردم، نه برای اینکه نجاتم داد بلکه به خاطر ارزش واقعی خود او و قلب مهربانی که داشت و قدرش را نمیدانستم.
خوشحالم که هیچ وقت در مورد طلاق و پریسا با اکرم صحبت نکردم و او چیزی از هوسبازی و کارهای احمقانهام نمیداند.
منبع : رکنا / غزاله مالکی